Quantcast
Channel: خبرگزاری کتاب ايران (IBNA) - پربيننده ترين عناوين :: نسخه کامل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 59994

خاطرات امیر سرتیپ دادبین در «من زنده‌ام»/ از نجات کردستان تا حادثه پرت شدن از کوه!

$
0
0
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) کتاب «من زنده‌ام» نوشته نجمه پساوند به ناگفته‌هایی از زندگی امیر سرتیپ احمد دادبین، فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران می‌پردازد. امیر سرتیپ احمد دادبین سال 1353 وارد دانشگاه افسری ارتش شد و سال 1356 دوره مقدماتی رشته پیاده را در مرکز پیاده شیراز گذراند. سال بعد، با درجه ستوان دوم وارد لشکر 23 نوهد (نیروهای مخصوص ارتش) شد و سال‌ها بعد، فرماندهی لشکر 28 کردستان را بر عهده گرفت. نویسنده برای نوشتن کتابی درباره این فرمانده اسبق ارتش، افزون بر گفت و گو با امیرسرتیپ احمد دادبین، با بسیاری از فرماندهان، هم‌رزمان، خانواده و دوستان او مصاحبه کرده است. در صفحه 9 کتاب «من زنده‌ام» در شرح کودکی امیر دادبین آمده است: «حاجی، لباس نظامی‌اش را درآورد و به میخ آویزان کرد. بچه هنوز بی‌حال و خواب‌آلود بود. حاجی پسرکش را بغل کرد و بوسید. خیال مامان‌شاهی راحت شد. تکه نمک را میان پارچه سبز گذاشت و به کنار لباس احمد سنجاق کرد. می‌دانست مردش چای را که بخورد، راهی مسجد می‌شود و یک ساعتی بعد از نماز همان‌جا می‌ماند. کار هر شب حاج یدا... بود. روزها استوار ارتش بود و شب‌ها حاج یدا... مسجد محله. با بزرگ‌تر شدن احمد، مسجد رفتن‌های کودک هم شروع شده بود. طاهره که از مدرسه می‌آمد، مامان‌شاهی پسرکش را به دخترها می‌سپرد و به کارهایش می‌رسید. خواهرها مشق می‌نوشتند و احمد را نوبتی سرگرم می‌کردند. گاهی هم بچه، ظرف حلبی روغن را زیر پایش می‌گذاشت و چادر مادر را روی شانه‌ها می‌انداخت و با روسری عمامه‌ای می‌ساخت و برای خواهرها روضه می‌خواند. مامان‌شاهی از خنده غش می‌کرد و وقتی حاج یدا... به خانه برمی‌گشت، از روضه خواندن احمد برایش تعریف می‌کرد. ذوق در نگاه حاجی موج می‌زد. کم‌کم چند آیه‌ای قرآن و چند جمله‌ای هم حدیث به احمد یاد داد. حاج یدا... می‌دانست که سال آخر در شیراز ماندنشان است. در بیشتر شهرها چند سالی زندگی کرده بودند. با آنکه زنش همواره معترض می‌شد،‌ ولی نظامی بودن را با همه خانه به دوشی‌هایش دوست داشت. حاج یدا...، بیشتر شب‌ها احمد را با خودش به مسجد می‌برد و بچه، گاهی در همان مسجد به خواب می‌رفت. در کلاس حفظ قرآن مسجد، کوچک‌ترین عضو بود و حاجی که دیده بود پسرش زودتر از بقیه بچه‌ها سوره‌ها را حفظ می‌شود، کم‌کم احکام را هم خودش برای پسرکش می‌گفت...» شخصیت دادبین در نوجوانی به صورت متفاوتی با دیگر هم‌سالانش شکل می‌گیرد. در صفحه 13 کتاب چنین آمده است: «احمد برخلاف توصیه‌های مامان‌شاهی و حاج یدا...، کمتر برای درس خواندن وقت می‌گذاشت. مادر دلواپس آینده و شغل آبرومندانه‌ای برای پسر بود. احمد همه تابستان و فرصت‌های بیکاری زمستانش را به کار کردن می‌گذراند. مامان هنوز ندیده بود بابت کار کردن‌های احمد دستمزدی داده باشند. شاهی تاب نیاورد که احمد مجانی کار کند. از حاجی خواست که برای حساب و کتاب دستمزد پسرش کاری کند. حاجی از خود احمد پرسید. احمد گفت که دستمزدش را برای خرید دوچرخه پسر یکی از همسایه‌ها کنار گذاشته است. حاجی اسم همسایه را نپرسید. گردنش را صاف‌تر گرفت و شانه‌های احمد را میان انگشت‌هایش فشرد. برای مامان‌شاهی توضیحی نداد. شاهی که دوباره سؤال کرد،‌ حاج یدا... حرف را پیچاند و حواس شاهی را پرت کرد. رفت و آمدهای احمد و استاد فروزان بیشتر می‌شد و احمد ساکت‌تر از قبل. یا در حسینیه ارشاد بود یا در مسجد باب‌الحوائج و یا در امامزاده حسن. سال آخر مدرسه بود و باید برای ادامه دادن درس تصمیم می‌گرفت. حاج یدا... دانشگاه ملی را پیشنهاد کرد. دلش می‌خواست پسرش وکیل شود،‌ اما احمد دلش جای دیگری بود. از زمانی که خبر دستگیری و برنگشتن عموی همکلاسی‌اش را شنیده بود،‌ حسی جدید در درونش می‌جوشید. حسی که با همه تازگی‌اش برای احمد آشنا می‌نمود. چیزی درونش را به غلیان می‌آورد و آرام می‌شد. احمد چیزی نمی‌گفت و حاج یدا... هم چیزی نمی‌پرسید،‌ ولی بی‌تابی‌های نگاه پسر را می‌شناخت. دیپلمش را که گرفت تا تصمیم بگیرد که چه بکند و چه نکند، دو ماهی گذشته بود. کار را با فروشندگی شروع و خودش را مشغول کرد. حرف‌های حاج یدا... بالاخره کار خودش را کرد. احمد برای دانشگاه ثبت‌نام کرد، اما نه به خواست مامان‌شاهی و نه به خواست حاج یدا.... دانشکده افسری را انتخاب کرده بود.» در صفحه 33 کتاب درباره شیوه فرماندهی او در کردستان می‌خوانیم: «با شروع درگیری‌های غرب و خطر تکه‌تکه شدن کشور، برای چندین مأموریت مختلف نیروهای تیپ نوهد به کردستان فرستاده شدند. احمد دادبین و رضا نجفی‌زاده هم داوطلب ثابت بیشتر این مأموریت‌های پراکنده بودند. تابستان 1358 با ابلاغ دستور حرکت گردان 154 از تیپ 23 نوهد به نقده، رسماً کار اصلی نیرومخصوص در کردستان شروع شد. بعد از درگیری‌های پاوه و ورود ضد انقلاب به کردستان،‌ شهر نقده از درگیری‌های قومی بی‌نصیب نماند. ضد انقلاب ترک‌نشین‌ها و کردنشین‌های شهر را تحریک کرده و امنیت را به هم ریخته بود. ورود و ماندن گردان نیرومخصوص برای دو ماه در شهر،‌ امنیت را با حداقل درگیری تأمین کرد. با برگشتن آرامش به شهر و آرام شدن اوضاع، گردان 154 به تهران بازگشت. از مهرماه 1358 درگیری‌ها و ناامنی‌های کردستان بیشتر شده بود. خبر اول روزنامه‌ها بریده شدن سر پنجاه‌ودو پاسدار در سردشت بود. ارتش، ژاندارمری و سپاه هر کدام جداگانه عمل می‌کردند و آنچه باید به دست بیاید، نمی‌آمد. فرماندهان نیروهای مسلح به این نتیجه رسیدند که برای حل مشکل کردستان باید هر سه نیرو هماهنگ شوند و از تک‌روی دوری کرد. ستاد مشترکی در غرب به فرماندهی سرهنگ صیادشیرازی تشکیل شد. سرهنگ صیاد باید ارتش، سپاه و ژاندارمری را جمع و قائله کردستان را زودتر تمام می‌کرد. به دلیل فاصله زیاد بین کرمانشاه و سنندج و رفت‌وآمد روزانه بین دو شهر، صیادشیرازی یک شعبه از ستاد را در سنندج با فرماندهی سرگرد احمد ترکان به راه انداخت. با محاصره شدن پادگان مریوان و ترس از دست دادن پادگان و کل نیروهایش، تصمیم بر این شد که ستونی تدارکاتی از سنندج به مریوان حرکت کند. از سنندج به مریوان دو مسیر وجود داشت. یکی مسیر گردنه گاران و دیگری مسیر جنوبی که از شصت کیلومتری سنندج بعد از شهر کامیاران به سمت مریوان ادامه داد و به محور جنوبی سنندج‌ـ مریوان معروف شده بود. ستون تدارکات به فرماندهی سروان حسام هاشمی از گردنه گاران به سمت مریوان راه افتاد... اول صبح سرهنگ صیادشیرازی چند بار به سروان حسام هاشمی بی‌سیم زد و شرایط ستون را پرسید؛ خبر خاصی نبود. سرهنگ صیاد خواسته بود ستون را نگه‌دارند تا خودش را از سنندج برساند. نیروهای سر ستون زودتر حرکت کرده و سروان هاشمی تلاش می‌کرد خودش را به یکی از دو راننده کامیونی که خارج از دستور راه افتاده بودند،‌ برساند. ماشین‌ها حرکت کردند و سر ستون وارد گردنه شد. ده دقیقه‌ای از حرکت‌شان در گردنه گذشته بود که صدای انفجار بلند شد. گلوله‌های آر.پی.جی بود که بر سر و میان ستون فرود می‌آمد.» امیر سرتیپ دادبین سال 1373 به فرماندهی کل نیروی زمینی ارتش منصوب شد و توانست به مدت 3 سال، ارتش بازمانده جنگ را سازماندهی و دوباره مدرن کند. بهبود بودجه و اقتصاد ارتش و رزمایش استراتژیک ذوالفقار «مانور بزرگ ولایت» در بیابان‌های استان قم از کارهای مهم اوست.   در صفحه ‌102 کتاب آمده است: «می‌دانست برای تغییر،‌ وقت کم است. سلامی بازدیدهایش را برنامه‌ریزی می‌کرد و احمد به همان رسم قدیمی در خط بودن‌های کردستان برای در دفتر ماندن زمان نداشت. سروان عادت‌های احمد را می‌شناخت. از ریزترین جزئیات هم نمی‌گذشت. نیرویی در احمد بود که تمام نمی‌شد. از جهاد خودکفایی شروع کرد. گزارش‌ها برای احمد قابل قبول نبود. آمار، احمد را راضی نمی‌کرد. برنامه ساخت تانک‌های ذوالفقار باید سرعت می‌گرفت. گزارش‌ها را باید هر هفته به او می‌رساندند. احمد می‌دانست که ساخت تانک ذوالفقار چه روحیه‌ای در مهندسان و نیروها به‌وجود می‌آورد. ساخت ذوالفقار باید سرعت می‌گرفت و احمد بهانه‌ای را نمی‌پذیرفت. از هر طرح و پروژه عملیاتی جدید، همان اندازه خوشحال می‌شد که از آزاد کردن یک گردنه دیگر در کردستان. مهندسان نیرو طرح ساخت نوعی کمرشکن برای حمل ادوات زرهی را مطرح کردند. این چندمین کمرشکن بود که در دستور کار قرار می‌گرفت. احمد برنامه‌ای برای تمام کردن ساخت ماشین‌ها خواست. برای فرمانده نیرو،‌ زمان مهم بود. می‌دانست باید زودتر طراحی‌ها تمام شود و گرنه همان می‌شد که سال‌ها کار روی زمین مانده بود و در انبوه کاغذها و نقشه‌ها روی هم خاک می‌خورد. بازدیدهای ماهانه و پیگیری‌های احمد کار خودشان را کردند. سرعت کار بالا رفت. همه برای تکاپو دلیل تازه‌ای داشتند...» امیر دادبین که مدیریت سازمان هلیکوپترسازی پنها را هم بر عهده داشت، در سال 1384 بر اثر سقوط از کوه دماوند دچار جراحت شدید شد و سپس به کما رفت و چندی بعد بهبود یافت. در صفحه 141 کتاب می‌خوانیم: «با رسانه‌ای شدن خبر پرت شدن احمد،‌ دوستان و همکارانش بیمارستان 501 و بخش «آی.سی.یو» را رها نمی‌کردند. حرف‌ها زیادتر شده بود. ملیحه از گوشه و کنار می‌شنید که نگه‌داشتن احمد در این بیمارستان بی‌فایده است و برایش کاری نکرده‌اند. دلش لرزیده بود. هر بار که هادی را با آن چشم‌های سرخ شده می‌دید، گویی دلش را چنگ می‌زدند. به شک افتاده بود. نذر و نیازهایش را کرده بود و حالا باید کاری می‌کرد. به دوستانشان در مجلس متوسل شد و به دکتر پزشکیان، وزیر بهداشت،‌ زنگ زد. دکتر پزشکیان در هر دو بار دیدار از احمد اطمینان داد که همه آنچه را باید،‌ به بهترین شکل انجام داده‌اند و باید صبر کنند. خبر آمدن پرفسور سمیعی به ایران، معجزه‌ای بود که می‌توانست رخ بدهد. از صبح همان جمعه‌ای که پرفسور سمیعی، احمد را دیده بود و همه کارهایی را که تیم پزشکی برای او انجام داده بودند، تأیید کرد،‌ تردیدهای ملیحه تمام شد. شلوغی روز و ملاقات‌های بی‌حد و حساب کارکنان ارتش از فرمانده‌هانشان چاره‌ای نگذاشته بود،‌ جز آن‌که جلسه‌های دکتر نادری و تیمش با خانواده احمد به نیمه‌های شب موکول شود؛ در همان آبدارخانه پشت در «آی.سی.یو» دکتر نادری هم خانه رفتن‌هایش را به بعد از نیمه شب موکول کرده بود. ملیحه از اول صبح دکتر نادری را در اتاق احمد می‌دید و هر بار که پشت شیشه می‌آمد،‌ دکتر در اتاق بود. مریضش مرا بعد از توسل‌هایش به دکتر نادری و تیم پرستاری‌ش سپرده بود...» «من زنده‌ام» را انتشارات سوره سبز با شمارگان چهار هزار نسخه، قطع رقعی، 192 صفحه مصور و به بهای 110‌هزار ریال روانه بازار نشر کرده است.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 59994

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>