به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از «دیلی تلگراف»، جملات آغازین برخی رمانهای مشهور جهان که مخاطبان را جذب داستان آن کردهاند عبارت هستند:
«این یک حقیقت است که جهانیان به آن اذعان دارند، اینکه یک مرد مجرد در وضعیت مالی خوب، باید دنبال یک همسر باشد.» «غرور و تعصب» نوشته «جین آوستین» (1813)
«همه خانوادههای شاد یکسان هستند؛ هر خانواده غمداری به دلیلی خودخواسته غمناک است.» «آنا کارنینا» نوشته «لئو تولستوی» (1878)
«بهترین دوران بود، بدترین دوران بود، عصر دانش بود، عصر بلاهت بود، دوره باور بود، دوره ناباوری بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهار امید بود، زمستان ناامیدی، ما همه چیز را پشت سر گذاشتیم، ما هیچ چیز را پشت سر نگذاشتیم، همه ما مستقیم سوی بهشت میرفتیم، ما همه مستقیم سوی دیگر میرفتیم.» «داستان دو شهر» نوشته «چارلز دیکنز» (1859)
«یک روز سرد ماه آوریل بود و ساعتها 13 را نشان میدادند.» «1984» نوشته «جورج اورول» (1949)
«تابستان شرجی کلافهکنندهای بود، تابستانی که رزنبرگها را برق گرفته بود و من نمیدانستم در نیویورک چه کاری داشتم.» «حباب شیشه» نوشته «سیلویا پلات» (1963)
«درباره من چیزی نمیدانی بدون آنکه کتابی با عنوان ماجراهای تام سایر را خوانده باشی اما مهم نیست. این کتاب توسط آقای مارک تواین نوشته شده است و او حقیقت را گفته است، بهطور کل.» «ماجراهای هاکلبریفین» نوشته «مارک تواین» (1884)
«اگر واقعا میخواهی دربارهاش بدانی، نخستین چیز این است که شاید بخواهی بدانی من کجا دنیا آمدهام، و بچگی نکبتبار من چگونه بود و چطور والدین من سرگرم بودند و پیش از من چه میکردند، و درباره تمامی چرندیات دیوید کاپرفیلد، اما خوشم نمیآید وارد آن شوم، اگر میخواهی بدانی درباره حقیقت بدانی.» «ناطور دشت» نوشته «جی دی سالینجر» (1951)
«میگویند وقتی مشکل به حد اعلاء میرسد و سپس مردمان سفید آن را انجام دادند.» «دریای گسترده ساراگاسو» نوشته «جین رایس»
«در سالهای جوانتر و آسیبپذیرتر بودنم پدرم نصیحتهایی به من میکرد که از آن زمان آنها را در ذهنم مرور میکنم. او میگفت، هرگاه احساس کردی که میخواهی کسی را نغد (نقد) (Criticicing) کنی، فقط بهخاطر بیاور که همه مردم در این جهان تمامی محسناتی را که تو داشتهای نداشتهاند.» «گتسبی بزرگ» نوشته «اسکات فیتزجرالد» (1925)
«گذشته کشوری غریبه است: آنها به گونهای دیگر عمل میکردند.» «واسطه» نوشته «ال پی هارتلی» (1953)
«آنگونه که گریگور سامسا یک روز صبح پس از رویاهای آزاردهنده از خواب برخاست خود را در تختخواب بدل شده به یک حشره موذی هیولامانند یافت.» «مسخ» نوشته «فرانتس کافکا» (1915)
«من را ایشمایل صدا بزن.» «موبیدیک» نوشته «هرمان ملویل» (1851)
«خورشید میدرخشید، بدون داشتن جایگزینی، بر هیچ چیز جدیدی.» «مورفی» نوشته «ساموئل بکت» (1938)
«در نگاه اول عشق بود. اولین باری که یوساریان او را دید دیوانهوار عاشقش شد.» «رسیدن به 22» (Catch 22) نوشته «جوزف هلر» (1961)
«دوشیزه بروک آنچنان زیبایی داشت که به نظر میرسید آن لباسهای فقیرانه بهراحتی نادیده گرفته شوند.» «میدلمارچ» نوشته «جورج الیوت» (1871)
«همه بچهها، جز یک بچه، بزرگ میشوند.» «پیتر پن» نوشته «جی ام باری» (1911)
«تحت شرایطی خاص ساعات کمی در زندگی هست که قابلقبولتر از ساعت اختصاص داده شده به جشنی موسوم به چای عصرانه باشد.» «پرتره یک بانو» نوشته «هنری جیمز» (1880)
«لولیتا، چراغ زندگانی من، آتش کالبد من، گناه من، جان من. لو لی تا: نوک زبان سه بار میچرخد تا از پایین به کام بنشیند و بار سوم به دندان. لو لی تا.» «لولیتا» نوشته «ولادیمیر ناباکوف» (1955)
«اجتناب ناپذیر بود: عطر و بوی بادام تلخ همیشه او را به یاد سرنوشت عشق یکطرفه میانداخت.» «عشق دوران وبا» نوشته «گابریل گارسیا مارکز» (1985)
«آنجا بیرون هستند. پسران سیاه در کتوشلوار سفید در برابر من تا معاشقه کنند و پیش از آنکه بگیرمشان همه چیز را پاک کنند.» «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» نوشته «کن کسی» (1962)
«من دوربینی هستم با شاتری باز، کاملا ثابت و بیحرکت، ثبت کننده، بدون فکر.» «خداحافظ برلین» نوشته «کریستوفر ایشروود» (1939)
«المر گانتری مست بود. آشکارا مست بود، مستی ستیزهجویانه.» «المر گانتری» نوشته «سینکلر لویس» (1926)
«یک کلاه شکار سبز روی سر بادکنکی گوشتآلود چپانده شده بود.» «اتحادیه ابلهان» نوشته «جان کندی تول» (1980)
«سرما با اکراه از زمین رخت بربست، و مه که آرام کنار رفت ارتشی بر بالای تپه، مشغول استراحت نمایان شد. «مدال سرخ شجاعت» نوشته «استفن کرین» (1895)
«روزی بود که مادربزرگ من منفجر شد.» «جاده کروو» نوشته «ایان بنکس» (1992)
«ناظم مدرسه در حال خروج از دهکده بود و بهنظر میرسید همه ناراحت هستند.» «جود گمنام» نوشته «توماس هاردی» (1895)
«اصلا امکانپذیر نبود که در آن روز قدم زد.» «جین ایر» نوشته «شارلوت برونته» (1847)
«مادر امروز مرد. یا شاید دیروز؛ مطمئن نیستم.» «بیگانه» نوشته «آلبر کامو»
«پیرمردی بود که تنهایی در قایق کوچکی در منطقه گلف استریم ماهیگیری میکرد و هشتاد و چهار روز میگذشت که هیچ ماهی نگرفته بود.» «پیرمرد و دریا» نوشته «ارنست همینگوی» (1952)
«تمامی چیزی بود که اتفاق افتاد، کموبیش.» «سلاخخانه شماره 5» نوشته «کرت ونهگات»