به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) احمد ابودهمان، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار در سال 1949 در روستایی در جنوب عربستان سعودی به دنیا آمد و در سال 1982 در پاریس تشکیل خانواده داد. او مدیر دفتر روزنامه الریاض در پاریس و اولین نویسنده از شبه جزیره عربستان است که به فرانسوی مینویسد.
ابودهمان در سال 2000 زندگی نامهاش را به شکل خاطراتی طنز و خواندنی در اولین رمانش با عنوان «کمربند» منتشرکرد. این کتاب به زبانهای زیادی ترجمه شد و بعدها خودش نیز آن را به عربی برگرداند.
در پیشگفتار این کتاب که به قلم نویسنده نوشته شده است میخوانیم: «امروز جزو معدود عربهاییام که میتوانند نسبنامه خودشان را از بر بگویند؛ راستش را بخواهید برای ختنهسورانم بود که یاد گرفتمش. ژرمن تیوتن (GERMANINE TILION) –نویسنده، تیرهشناس و یکی از مبارزان حقوق بشر که بیشتر تحقیقاتش را در مورد قومیتهای الجزایری انجام داده است- در کتاب «حرمسرا و خویشاوندانش» میگوید که عربستان هزار سال پیش از اسلام با ختنه کردن آشنا بود. بنابراین قبیله همانطوری ختنهام کرد که دو هزار و پانصد سال پیش ختنه میکرد. میشود گفت که سرنخ بچگی و جوانیام یک جورهایی به ماقبل تاریخ ربط پیدا میکند. هیچ بعید نیست که بنایی تاریخی باشم. اخیراً پیش متخصص امراض پا رفتم. اولین بار بود که در زندگیام به دیدن چنین کسی میرفتم و شک ندارم که خود او هم بار اولش بود، چون چندین ساعت بیوقفه با کبره کف پایم ور رفت و دست آخر موفق شد چند خار فسیل شده در سنگ آهک پایم را بیرون بکشد.
اما من اینجا هستم، بین مردم پاریس و در سپیدهدم سال 2000! برای من که زمانی تاریخ تولدم را هم نمی دانستم ماجراجویی بزرگی است! پیدایم نمیکنید چون سعی میکنم شکل شما باشم، خاکستری و بیتفاوت؛ اما آبادیام را مثل آتشی جاودان در دلم زنده نگه داشتهام. در پاریس، روزهای اول به همه مردم سلام میکردم، حتی در مترو. وقتی دیدم کسی جوابم را نمیدهد، سلامم آنقدر آهسته شد که دیگر کسی صدایم را نمیشنید. هر چه داشتم به دیگران تعارف میکردم، مثلاً در قطاری که با آن یک روز به بزانسون میرفتم، اشتباهی ساندویچ ژامبون را به خیال آن که کیک است خریدم و سپس از بغل دستیام در کوپه خواهش کردم «کیک» را تقسیم کند. پرسید که مسلمانم یا نه و من هم جواب دادم بله. بعد همچنان که خرماهایی را که در حسرت خوردنشان لهله میزدم میلمباند و یک تعارف خشک و خالی هم نمیکرد، توضیح داد که این خوردنی نان و گوشت خوک است!»
او در بخش دیگری از پیشگفتار کتاب خود درباره نویسندگی مینویسد: «نوشتن برای من هم به معنای تقسیم است هم خلق دوباره دنیا. در پاریس بود که چشمم به روی سرزمین و روستایم باز شد، آخر در آنجا فقط شاعر بودم، نه چیز دیگر. پاریس به من امکان داد که انسان کاملاً مستقلی باشم و معنای واقعی مدرنیته چیزی جز این نیست، در حالی که قبیله هنوز هم مرا سلولی کوچک از پیکر بزرگ خود فرض میکند. حتا به چشم برخی از افراد قبیلهمان، سلولی سیاهام، چون با اجنبی، یا بهتر بگویم، با زنی فرانسوی ازدواج کردهام. البته درکشان می کنم و مینویسم تا به آنها بگویم که دیگران مرا درک میکنند و خیلی بهتر از خودمان ما را درک میکنند.»
در بخشی از این کتاب میخوانیم: ««خدایا اسرار من و خانوادهام را تا ابد پوشیده نگهدار!» این دعا را همه اهالی روستا صبح و شب تکرار میکردند، جز حزام فرزانه که خودش بزرگترین راز بود و برای روستا سرّی واقعی محسوب میشد. مثل دیگران سرش را به طرف آسمان میگرفت، اما چیزی نمیگفت –همهمان میدانستیم که دهانش پر از کشمش است یا خرما.
روزی که دید من هم مثل بقیه دعا بخوانم، مشتی سنگریزه پاشید روی صورتم. هیچ عکسالعملی نشان ندادم؛ در روستا همه معتقد بودند همیشه حق با حزام است. «تو مجبور نیستی مثل بقیه دعا بخوانی. آنها موقتی اینجایند و مرده و زندهشان هیچ فرقی ندارد، نه به روستا علاقهای دارند و نه میشناسندش. این دعا به عهدی میماند که ناچارمان میکند در روزی که پیش رو داریم خوب زندگی کنیم تا شاید ردی ماندگار از خودمان روی زمین جا بگذاریم، حتی اگر این کار با بوسیدن درخت انجام شود. آبا و اجداد ما اینطور روستا را ساختند. هر سنگ، هر برگ، هر چاه، هر شعر و هر قدم پر از نفس و عشق است؛ پر از امید و رنج، پر از شکست و پیروزی مردمی که هر روز صبح طوری روستایشان را تکریم میکنند که انگار روز بعدش زنده نیستند. افسوس که آن دوران گذشته و حالا دیگر آخرین و تنها ضامن روح روستا منم. چند وقت دیگر نوبت رفتن من هم میرسد و آن وقت تو باید جایم را پرکنی.» امتحانم کند، گفت آسمان را لمس کن، با چشمانت توفان درست کن و به سنگ تبدیل شو. چیزهایی از من خواست که بعد از تولدم دیده بودم یا احساس کرده بودم یا یادگرفته بودم. آیا پس از به دنیا آمدن، میدانستم دخترم یا پسر؟ آسمان را لمس کردم، در سرم توفان احساس کردم، تخته سنگ شدم و برای اولین بار دوست داشتم تکهای ابر شوم. وقتی پاک گیج و منگ شدم، حزام خواست چاقویم را نشانش دهم.»
رمان «کمربند» با ترجمه حسین سلیمانینژاد با شمارگان هزار نسخه به قیمت 12 هزار تومان در قطع جیبی به تازگی از سوی نشر نی راهی بازار کتاب شده است.