خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- عبدالرزاق پورعاطف: در چهارمین روزِ زمستان سال 1310 احمد محمود به دنیا آمد. داستاننویسِ خلاق و بزرگی که 84سالگیاش را در نبودِ فیزیکی 13سالهاش جشن میگیریم تا تداعیِ لحظاتِ نابِ خوانشِ رمانها و داستانهایش، ذهنمان را سرشار کند؛ خلوتهای خوش غُور. طعمِ شیرین غرق شدن در جهان داستانیِ «زمین سوخته»، «داستان یک شهر»، «مدار صفر درجه»، «آدم زنده» و «درخت انجیر معابد» هنوز زیر زبانِ ذهنمان است. مگر میشود آن ساعتِ شش صبح؛ لحظه اعدام افسران ارتش را از یاد بُرد. صدای شلیک تیرها در گوشمان میپیچد و وسوسه خواندن دوباره «داستان یک شهر» و تبعید شدن با «خالد» را به سرمان میاندازد. یا «زمین سوخته» و آن انگشت کوچک دست که از بند دوم قطع شده است و هنوز هم سُبابهاش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سهشعبه به قلبمان نشانه رفته است. چه بسیارند تصاویر پویا و زندهای که احمد محمود با هنرمندی تمام در ذهنمان حک کرد. او خالق شخصیتهای فعال، مانا و جاودانی بود که همراهشان نفس کشیدیم و بزرگ شدیم.
جمال میرصادقی در یادداشت «داستان ایرانی، ارزشمند اما بدون حامی» که 17 آذر 94 در خبرگزاری ایبنا منتشر شد، جایگاه ادبی احمد محمود را تبیین می کند:
«از نویسندگان وطنی که میتوانستند در جهان شناخته شوند ولی به دلیل ترجمه نشدن آثارشان دیده نشد میتوان به احمد محمود اشاره کرد. این نویسنده به مراتب از نجیب محفوظ بهتر مینوشت اما نجیب محفوظ نوبل ادبیات را دریافت کرد در حالی که جز در مواردی محدود و به مدد چند ترجمه روسی، کسی خارج از ایران محمود را نمیشناسد.»
این جایگاه والا، محصول نزدیک به نیم قرن تلاش پیگیرانه در عرصه داستاننویسی است؛ چنان خلاقانه و موشکافانه که درهای جدیدی به روی داستان فارسی گشوده شد. در این مقال مختصر، به یکی از خلاقیتهای داستانی محمود میپردازم. او به تعریف جدید و نویی از داستان رسیده بود. در صفحهی 15 کتاب «حکایت حال» -گفتوگوی لیلی گلستان با احمد محمود- نظریه خود را چنین توضیح میدهد:
«...داستان، تعریف حرکت، تعریف اشیاء و یا حوادث نیست. بلکه تعریف است در حرکت. رمان موجودی است زنده. در رمان، نبض باید در لحظه لحظهی اشیای طبیعی و غیرطبیعی، در انسان و در کلام بزند. اگر لازم باشد و طبیعت داستان ایجاب کند که این زدن نبض در جایی کُند شود، میشود، ولی اگر زدن این نبض بیدلیل سست شود، داستان از قوام میافتد، و اگر متوقف شد، داستان میمیرد. پس نبض باید بزند.»
برای درک این مفهوم، سراغ رمان «مدار صفر درجه» میرویم؛ جلد سوم، صفحهی1358. جایی که «باران» منتظر «مائده» است و محمود بیقراری و انتظار بیصبرانه «باران» را توضیح و تعریف نمیکند، بلکه آن را به تصویر میکشد. او با جملات کوتاه و کوبنده، ضرباهنگ بیقراری را مینویسد و مینوازد. گویی رمان از موسیقی متن برخوردار است. اضطراب و نگرانی به شکل بسیار هنرمندانه و غیرمستقیم به جان مخاطب ریخته میشود و گریبان خواننده را سخت میفشرد:
«...تو حیاط آشوب بود، باران شلاقی بود و دور، آسمان غُرنبة سنگین بود. باران در را بست. چراغ اتاق را روشن کرد. نامهی کتایون دستش بود. نشست پای منقل. لیوان چای را برداشت - سرد بود. به پاکت نگاه کرد و چای خورد. نامه را بار دیگر خواند و گذاشتش تو جیب. باز، سیگار گیراند. برخاست، پتو و متکا را از کنج اتاق آورد. دراز کشید. دستش با سیگار بالای منقل بود. غلت زد. سیگارِ نکشیده را چپاند تو خاکستر منقل. ساعد دست را گذاشت رو پیشانی – باز غَلت زد. نشست. سیگار را از تو خاکستر برداشت و روشنش کرد. چند پک زد. خاموشش کرد. خوابید. پتو را کشید رو سینه. بار دیگر نشست. برخاست. به عکس مائده نگاه کرد. دستش به جیب رفت. خالی آمد بیرون. رفت طرف در اتاق. پشت در ایستاد. صدای تند باران بود – رو سقف، تو حیاط. برگشت. پتو را تا کرد. متکا را گذاشت رو پتو و گذاشتشان زیر بالش و پاها را کشید. انگار که صدای در خانه آمد. گوش تیز کرد. بار دیگر نصفه سیگار را از تو خاکستر برداشت. گیراندش و پک زد. دود تو گلویش شکست. سرفه کرد، سرفه کرد، سرفه کرد – در اتاق باز شد. مائده بود. باران، یکهو از جا برخاست– ((ئومدی؟))...»
پنجاه تا شصت فعل به کار رفته است تا فضای داستان ساخته و احساسات درونی «باران» متبلور شود. همچنین با ورود «مائده»، «باران» نیز آرام میشود. وانگهی شدت ریزش باران با حالت درونی «باران» ارتباط مستقیم و لطیفی دارد. این شیوه و اسلوب در مونولوگ دو صفحه پایانی داستان کوتاه «کجا میری ننه امرو؟» از مجموعه داستان «دیدار» نیز به زیبایی مورد استفاده قرار گرفته است. نویسنده لباس «ننه امرو» را توصیف نمیکند. نمیگوید که سردش شده است یا گرم، بلکه ضمن مونولوگ «ننه امرو»، همه چیز نمایانده میشود:
«...وُی پُختم – پَه چه سی ئی نیمتنهی صاحب مرده اَ تنم درنمیاد – خو دربیا جامانده. پُختم، ئووفه! راحت شدم...»
«ننه امرو»، نیمتنه را از تن درمیآورد. گرمش شده است.
«...پَه سی چه دستم میلرزه – یخ کردم، قرار بگیر آخر! سی چه ئیقد میلرزی دلِ تیرخورده – نیمتنه کجاست پَه چارقدم کو؟...»
سردش شده است، دنبال نیمتنه و چارقد میگردد.
بزرگانِ داستاننویسی چون کوههایی هستند که در دلشان گنجهای فراوانی نهفته است. باشد تا بکاویم و بر اندوختهها بیفزاییم.